روزی روزگاری دختری بودکه چشمانی نابیناداشت به همین دلیل از همه بدش می آمدبه جزنامزدش آن دختربه نامزدش گفته بودکه روزی روزازدواج مااست که من چشمانم ببیند روزهاآمدورفت تا این که یک نفرچشمانش رابه دختردادو دختربینایی خودرابه دست آوردپسرک خیلی خوش حال شدوبه دخترگفت دیگروقت ازدواج ماست ولی دخترگفت من نمی توانم باتو ازدواج کنم تونابینایی پسرخیلی ناراحت شدوبه دخترگفت پس مراقب چشمانم باش..
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آمار سایت