یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود، در روزگاران قدیم شاهی بود که اصلاُ حوصله نداشت، نمی دانست چه کار کند. یک روز که داشت درشهر قدم میزد دو تا پسر را دید، که دارند با توپ بازی می کنند. با خود گفت:(( اگر ده نفر در یک تیم و ده نفر در تیم دیگر با توپ مسابقه می دادند تا ببینند کدام تیم گل می زند. شاه از فکر خودش واقعاُ خوش حال بود. او اسم این فکر را فوتبال گذاشت و هر موقعی که حوصله اش سر می رفت با وزیر و سربازانش بازی می کرد
داستان تخیلی
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آمار سایت