مادربزرگ سه شنبه برای یک ماه می ره حج ،
دلم می خواد هر چه زودتر برگرده و دوباره زندگی بشه مثل همیشه ، وقتی مادربزرگ نیست حتما یه چیزی کمه ، انگار برای ادامه ی زندگی یک چیزی باید وجود داشته باشه و وجود نداره ،
یک نوع محبتی که در روابط همه ی ماها با همدیگه جاریه و از حضور مادربزرگ سرچشمه می گیره...
دلم می خواد 1000 سال عمر کنه و زندگی همیشه همینی باشه که الان هست، وقت دیدن ماها چشماش برق بزنه ، ذوق کنه ، یاسین کوچولوی چندماهه بهونه شو بگیره و خیلی خیلی چیزهای دیگه....
همه ی این ها رو تا وقتی هنوز نزدیک سه شنبه نشده بودیم نمی فهمیدم ، زیاد فرصت نمی کردم بهش سر بزنم یا پای درددلش بشینم ، ولی الان که نزدیک رفتنه تازه می فهمم چقدر به وجود مادربزرگم محتاجم...